عزراییل در تاکسی...!
با سمندی زرد رنگ و توپ و مَشت
پیرمردی را کنار جاده دید
زد کنار و پیر هم بالا پرید
پهلوی راننده جا بود و نشست
با تمام قدرتش در را ببست
چند متری آن طرف تر پیر گفت
صحبتی دارم که می باید شنفت
پر شده پیمانه ات ای نازنین
با تاسف، آخر خطی ، همین
بنده عزراییل هستم با مرام
آمدم جانت بگیرم والسلام
بر لب راننده گلخندی شکُفت
پیر تا آن خنده هارا دید گفت
جُک نگفتم . جدی است این حرف من
بنده عزراییل هستم واقعاً
گفت آن راننده از روی طرب
با سه تا مردی که بودند آن عقب:
طفلکی این پیرمرد از مخ رهاست
حرفهایش خنده دار و نارواست
مردها گفتند کو پیر ای عمو؟
ما نمی بینیم پیری روبرو
خسته ای، حتما خیالاتی شدی
یا دچار یک کسالاتی شدی
پیرمردی در سمندتت نیست نیست
این که می گویی چرا نادیدنی است؟
تا که آن راننده این صحبت شنید
شد هراسان ،رنگ از رویش پرید
در گشود و همچو قرقی پر کشید
او فقط تا صبح، یکسر می دوید
چون که از دار و ندارش دور شد
باز حیله بر خِرفتی زور شد
پیرمرد و آن سه مرد ناقلا
در ربودند آن سمند مَشت را
دستشان در دست هم بود ای عزیز
بود باید بیش از این ، با هوش و تیز ![]()