اين بار نخند…
اينبار نخند…
به سرآستين پاره ی کارگري که ديوارت را مي چيند و به تو می گويد ارباب، نخند
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمي خری نخند
به دبيری که دست و عينکش گچی است و يقه ی پيراهنش جمع شده
به رفتگری که درگرمای تيرماه کلاه پشمي به سردارد
به مجري نيمه شب راديو
به پارگي ريزجوراب کسی در مجلسی
به مسافری که سوارتاکسی مي شود و بلند سلام مي گويد
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته
به مردی که دربانک ازتو مي خواهد برايش برگه ای پرکني
به آدمهايی که هرکدام برای خود وخانواده ای همه چيز و همه کسند نخند
به آدم هایی که غرورشان به باریکی یک خنده ی توست نخند
به سرآستين پاره ی کارگري که ديوارت را مي چيند و به تو می گويد ارباب، نخند
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمي خری نخند
به دبيری که دست و عينکش گچی است و يقه ی پيراهنش جمع شده
به رفتگری که درگرمای تيرماه کلاه پشمي به سردارد
به مجري نيمه شب راديو
به پارگي ريزجوراب کسی در مجلسی
به مسافری که سوارتاکسی مي شود و بلند سلام مي گويد
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته
به مردی که دربانک ازتو مي خواهد برايش برگه ای پرکني
به آدمهايی که هرکدام برای خود وخانواده ای همه چيز و همه کسند نخند
به آدم هایی که غرورشان به باریکی یک خنده ی توست نخند
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۰ ساعت 19:1 توسط محمدرضا صادقی
|